|
گربه آرام آرام به طرف لانه کبوترها رفت. کبوتر ماده بلند شد و در ارتفاع کمی پرواز کرد. گربه به طرف تخم کبوتر رفت و تخم را با دستش جابجا کرد. کبوتر ماده پایین آمد و با بال بال زدن و حمله کردن خواست جلوی گربه را بگیرد. زن که از پشت پنجره این صحنه را می دید به طرفشان دوید اما پیش از آنکه برسد گربه تخم را شکست و با صدای پای زن فرار کرد. صدای زنگ بلند شد. زن پوسته شکسته و خالی تخم را درون لانه کبوترها انداخت و به طرف در رفت. در را که باز کرد دوستش با چهره خندانی پشت در بود. نزدیک ظهر بود که با چهره ای شوک زده برگشت. ـ «میخوای پیشت بمونم تا سعید بیاد؟» ـ « نه اگه تنها باشم بهتره. اینطوری راحت تر می تونم بیش بگم.» ـ « خب بذار پیشت بمونم تا فکر کنیم چطور بهش خبر بدیم.» ـ « نه دیگه، امروز خیلی معطل من شدی. خودم یه جوری یواش یواش بهش میگم.» ـ « پس تا خودش نپرسیده راجع به بچه هیچی بهش نگو، شاید یادش بره ازت سوال کنه.» ـ « باشه. راستی به خاطر زحمتات ممنون.» ـ « نه بابا این حرفا چیه.بهت زنگ می زنم. خداحافظ.» ـ « خداحافظ.» از حمام که درآمد موهایش خیس خیس بود و حوله روی سرش بود. هوا تاریک شده بود. چراغها را روشن کرد. روبروی تلویزیون نشست و آنرا روشن کرد بی آنکه چشم و گوشش به تلویزیون باشد. نیم ساعتی که گذشت زنگ زدند. نفس عمیقی کشید و به طرف در رفت. ـ « سلام.» ـ « سلام. چرا اینقدر دیر اومدی؟» ـ « ای بابا کاره دیگه، طول کشید.» مرد روبروی تلویزیون نشست و گفت: « راستی جواب آزمایشا رو گرفتی؟ کوچولو کی دنیا میاد؟» صدای زن از آشپزخانه آمد: « جواب آزمایشا رو هفته دیگه میدن. حالا اگه این کوچولو پر رو بود و نخواست دنیا بیادچکار می کنی؟» گفت: « مگه دست خودشه؟ به زور میارمش.» زن با سینی چای وارد هال شد و گفت: « فکر نکنم زورت بهش برسه.» و همانطور که چای را جلوی مرد می گذاشت گفت: « راستی می دونی امروز چی شد؟» مرد چای را برداشت و گفت: « نه. چی شده؟» زن خودش را روی مبل رها کرد و گفت: « اون گربه خاکستریه که چند دفعه اومده بود سراغ کفترا امروز زد تخمشون رو شکست.» مرد گفت: « چه باحال. قیافه کفترات الآن خیلی دیدنیه.» زن گفت: « تازه عصر که رفتم ببینم چه کار کرده دیدم نشسته رو تخم شکسته اش. بیچاره دلم خیلی براش سوخت. خیلی دلم می خواد بدونم چطوری به جفتش خبر میده.» |
|